خاطرات چادر مشکی

ساخت وبلاگ
چهار هفته گذشت فقط چهار هفته تا رسیدم به این اتاق زیر این سرُم...نه .... اولش هفتاد و دو ساعت بود هفتاد و دو ساعت که خوشحال شدم بغض کردم ازمایش دادم و امدم خانه و به میم گفتم، بعد جمعه که شد گفته بودند جمعه ها خوب است برایش یاسین بخوانی دستم را گذاشتم روی دلم و یاسین خواندم بعد به میم گفتم اسمش را بگذاریم یاسین؟ گفت بزار بهش فکر کنم ... 72 ساعت مادر بودم و شاد بودم و باهاش حرف زدم بعد شنبه شد و دکتر گفت غیر طبیعی، بعد من گریه کردم ولی کوتاه نیامدم دعا خوندم و دعا خواندم و گفتم قضا با دعا تغییر می کند بعد شد هفته ی دوم دکتر گفت وضعیت نرمال نیست گفتم من دعا کردم عدد ازمایش درست بالا برود گفت اشتباه دعا کردی! الان باید دعا کنی هرچی سریع تر تمام بشود... این هفته باز هم جرات نکردم دعا کنم عدد آزمایش پایین بیاید باز هم فقط صبر کردم و رها کردم شد هفته ی سوم دکتر گفت خطرناک است یک هفته ی دیگر صبر میکنیم بعد باید بستری بشوی هر زمان دردی حس کردی خودت را به نزدیک ترین مرکز درمانی برسان که خونریزی داخلی باعث مرگت نشود! این هفته دیگر دستم را گذاشتم روی دلم و ارام صدایش کردم و گفتم" قربانت بشود مادر این دنیا آن قدرها هم جای خوبی نیست میدانم دوست داشتی بیایی بینی چه خبر است میدانم ولی رهایش کن عزیز دلم، قربانت بروم رها کن مرا ...این جور که پیش میروی نه من می مانم نه تو..."باز گریه کردم و بعد رها شدم و دوباره شنبه ای رسید که دکتر گفته بود هرچی سریع تر خودت را برسان بیمارستان باید سریع بستری بشوی دکتر گفت یک نفر از هزار نفر! این اتتفاق می افتد و من یکی از آن هزار نفر بودم زندگی ام پر بود از این استثناها یادم می اید اخرین دندان عقلی که کشیدم دردش تمام نشد و 22 روز ادامه داشت دردی که 22 روز خوا خاطرات چادر مشکی...ادامه مطلب
ما را در سایت خاطرات چادر مشکی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : chadormeshkio بازدید : 50 تاريخ : چهارشنبه 17 آبان 1402 ساعت: 11:49

یک جایی از غم هست که دیگه میتونی بهش بخندی باهاش جک بسازی و دست کم بگیریش...برای این غم جدیدم سه هفته طول کشید تا رهاش کنم .... روز اول بغض کردم اون قدر که توی مطب دکتر نتونستم بگم: " خوب! حالا چی کار کنم؟" می دونستم کلمه ای اگه بگم دیگه نمیتونم جلوی این سیل اشک رو بگیرم .. تا شبش همین بودم رسیدم خونه و تا شبش مضطرب بودم و هنوز باور نکرده بودم دکتر بعدی که تایید کرد دوباره بغضم و قورت دادم از مطب اومدم بیرون و زنگ زدم به مادرم و تا تونستم گریه کردم! خانم کنار دستم تو مطب میگفت مادر من تحمل پذیرش این مشکلات رو نداره من از مشکلات مریضیم به مادرم نمیگم ولی من همچنان تنها ادمی که بهش پناه میبرم مادرمه و محکم کنارم می ایسته و ارومم میکنهجلوی در مطب ایستادم برام مهم نبود بقیه چی فکر میکنن و فقط حرف های دکتر و توی تلفن به مامانم گفتم و گریه کردم بعد هم کل مسیر تا خونه توی اسنپ گریه کردم و بعد تمام شب گریه کردم و فردا که از خواب پاشدم وقتی چشم های باد کرده ی توی ایینه رو دیدم یادم اومد چه بر سرم اومدم و دوباره گریه کردم و گریه کردم، این مرحله که تو غم رد بشه میشم یه ادم گوشت تلخ و شاکی و همون جمله ی همیشگی "چرا خدا من ؟ چرا من ؟" و حالا از عالم و ادم شاکی میشم یک هفته هم عصبانی ام، کسی نباید از کنارم رد بشه و بعد میرسه به هفته ی بعدش که غم رو میپذیرم و غم روی صورتم دیده میشه و همش فکر میکنم حالا چی کار کنم و بعد بالاخره هفته ی سوم بعد از ده بار آزمایش دادن این بار وقتی خانم ازمایشگاه سوزن رو روی جای کبودی دستم میگذاره که طی سه هفته با ده بار ازمایش دادن ایجاد شده ازم میپرسه چرا این ازمایش رو میدی ؟ دیگه میتونم اروم توضیح بدم بدون بغض بدون گریه بدون عصبانیت بدون غم، دیگه رها میشم و بع خاطرات چادر مشکی...ادامه مطلب
ما را در سایت خاطرات چادر مشکی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : chadormeshkio بازدید : 34 تاريخ : يکشنبه 12 شهريور 1402 ساعت: 18:58

بهش میگم من رک و راست ام!میگه "اا نمیدونستم"ولی میدونم باور نکرده یا درک اش نکرده، اگه درک کرده بود میفهمید من رک و راست بودم، هنوزم هستم، برای همین وقتی مینویسم "دیگه نمی تونم بنویسم" نباید پشت بند اش سوال می کرد "راستی وبلاگ قدیم ات رو داری؟ چی بود اسمش؟"برعکس تو یا خیلی از آدم ها من با کلمات زنده ام، بارها شده اسم آدم ها و دوستام یادم بره بارها شده توی خیابون ببینمشون و یادم نیاد، اما می تونم چشمام رو ببندم و کلمه کلمه ی حرف هایی که بینمون رد و بدل شده رو به خاطر بیارم! عجیبه... یادم نمیره، هیچی یادم نمیره ...میگه "یادمه اون موقع ها از همه چی ناراضی بودی".... اره راس میگه ناراضی بودم ...از همه چی و درد میکشیدم یادمه بهم گفت "یه تغییری توی زندگیت ایجاد کن مثلا از فردا دیگه چادر نپوش! "عصبانی شدم از حرفش ...بعدها ولی وقتی چادر رو کنار گذاشتم از اینکه چه قدر احساس می کنم خودمم تعجب کردم! و یه بار هم بعدها جلوی تراپیستم زدم زیر گریه و گفتم فک کنم تنها کاری که توی زندگیم به خاطر بقیه انجام ندادم و مخالف نظر بقیه بوده همین کنار گذاشتن چادر بوده!من سعی میکردم برای همه ی انتخاب های زندگیم که مطابق میل ام نیست یه راهی برای قبولش پیدا بکنم مثل این وبلاگ! چادر با منطق من جور نبود اما مجبور بودم و باید راهی براش میچیدم و این راه شده بود بازی با احساسات خودم! سعی کرده بودم احساسی قبولش کنم !چادر مثل کاسه ی داغ تر از آش بود! حجاب منطقی بود پوشش درست بود اما چادری که دایم خاکی میشد و دست و پات رو میبست کاسه ی داغ تر از آش بود! بعدها وقتی با چشم گریان جلوی تراپیستم نشستم در حالی که نامزدی ام را به هم زده بودم و میگفتم میدونم کاری که کردم منطقیه و درسته ولی دارم میمیرم.... نمی تونم... مث خاطرات چادر مشکی...ادامه مطلب
ما را در سایت خاطرات چادر مشکی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : chadormeshkio بازدید : 92 تاريخ : سه شنبه 8 فروردين 1402 ساعت: 2:41

دوست دارم بنویسم ؟ نه ! خیلی وقت است نه اینجا نه هیچ کجای دیگر نمی نویسم!دفتر خاطراتم خاک می خورد و پست جدیدی در اینستا بانوشته های طولانی نمی گذارم !از ارمغان های ازدواج است ؟ نمی دانم!از ارمغان های بعد از سی سالگی است؟ نمیدانم!هم وقت دارم هم ندارم حوصله ولی ندارم، فقط دنبال همه چیز می دوم و مزه  هیچ کاری را حس نمی کنم! مزه با همکاران حرف زدن و خندیدن، مزه خلق کردن، مزه سرکارگاه معماری رفتن و با اوستا حجت سر و کله زدن، مزه ازدواج، مزه غذا درست کردن، مزه خوردن یک غذای خوشمزه ! مزه مهمانی رفتن، مهمان دعوت کردن، مزه در آغوش کشیدن خواهر زاده و بوسیدن گردن نرم اش! مزه آغوش، مزه لمس کردن، مزه محبت کردن و محبت دیدن، حتی مزه های تلخ را هم نمی فهمم، مزه های پر استرس زندگی و گریه هایش هم به سرعت می گذرند و نمی گذارند بیشتر از چند دقیقه ناراحتشان باشم و حرص بخورم و گریه کنم !چه قدر زندگی ام بی مزه شده است! اخبار دنبال نمی کنم اینستاگرامم را برای هجوم افراد به زندگی خصوصی ام بسته ام ولی گاهی با آن یکی اکانت کامنت ها را می خوانم و آرام اشک می ریزم ولی مزه ای ندارد! حتی تهمت و توهین هم مزه ای ندارد، گریه می کنم و اشک هایم را پاک می کنم و رهایش می کنم دلم می خواهد کرم ابریشم بودم پیله می بستم و تا مدت ها بی مزه و بدون خبر و بدون حرف می خوابیدم پیام داده دلت چه می خواهد و من می گویم یک قرصی که مرا برای چند ماه بخواباند و هیچ چیز حس نکنم هیچ چیز این زندگی بی مزه را حس نکنم ...برچسب‌ها: زندگی من, ذهن آشفته خاطرات چادر مشکی...ادامه مطلب
ما را در سایت خاطرات چادر مشکی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : chadormeshkio بازدید : 161 تاريخ : يکشنبه 8 خرداد 1401 ساعت: 1:44

آره! ازدواج کردم! من! اون دختر سرتق! بالاخره ازدواج کردم توی سی سالگی! با چهار بار عاشقی با یک شکست عظیم! همه ی سال هایی که از ازدواج فرار می کردم و همه ی سالهایی که از قرار ها برمی گشتم خونه و میگفتم سرش بزرگه، دهنش کجه، بی پوله، زیادی پولداره، دستشو بعد غذا لیس زد، رانندگیش بد بود، و هزار و یک عیب دیگه هیچ وقت بهم کمک نمی کرد، نه وقتی حالم از کسی به هم می خورد طرفش می رفتم و نه وقتی عاشق میشدم می تونستم سمت کسی که دوستش دارم برم حتی وقتی طرف مقابل سالها بهم التماس می کرد! عجیب بود! دست به دعا برمیداشتم و از خدا کمک می خواستم! کمک کنه با یکی از همینا که بد غذا می خوره و لباسش کجه و موقع غذا خوردن دهنش صدا میده کنار بیام! ولی نمیشد دلم راضی نمیشد بالاخره از ترس نزدیک شدن به سی سالگی و با چشم های بسته و گوش های ناشنوا و باور کردن اینکه کسی عاشقم شده و شیه فیلماس بالاخره و شبیه چیزیه که همه میگن بله رو گفتم و نامزد کردم و اشتباه بود و کوتاه و مختصر رها شد و مثل ادمی که یک روز از خواب بلند میشه و میبینه دستش قطع شده! زجر کشیدم زجر کشیدم و زجر کشیدم .... بعدش ولی یاد گرفتم شاید یه کمی که چی مهمه چی مهم نیست اینکه موقع غذا خوردن صدا میده دهنش مهم نیست مهم اینه دروغ نگه! اینکه کله اش بزرگه مهم نیست مهم دلیل ازدواجش با توا! اینکه زیادی پولداره یا زیادی فقیر مهم نیست مهم اینه دلش صاف و ساده و پاک باشه مهم اینه  دیر شده بود برای یاد گرفتن ولی مهم ترین چیزی که باید یاد می گرفتم این بود که به جای ترسیدن از چیزی باید خودت رو با اون ترس رو به رو کنی! و ازدواج کردم!میدونید من به دخترم به پسرم یه چیزی رو حتما یاد میدم که از اشتباه نترسه که اشتباه کنه که تجربه کنه اون قدری که خاطرات چادر مشکی...ادامه مطلب
ما را در سایت خاطرات چادر مشکی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : chadormeshkio بازدید : 183 تاريخ : دوشنبه 25 بهمن 1400 ساعت: 16:17

حالا دیگه هربار که در آغوشت بگیرم، هر بار که ببوسمت، هر بار که دستت رو بگیرم و هر بار که در چشم هایت نگاه کنم دردی عمیق قلبم را له میکند، با خودم ته دلم زمزمه میکنم که اگر غم های کوچک را بزرگ جلوه بدهی خدا غم های بزرگ تر را راهی خانه ات میکند و حالا خانه ام بوی غم گرفته است از فکر کردن به غمم حالت تهوع میگیرم! دست روی دلم می گذارم و خودم را به سرویس میرسانم چیزی میخواهد از درون وجودم بیرون بریزد ولی انگار راهی ندارد فکر کردن بهش سرم را سنگین میکند و داغ.... به خودم فکر میکنم به سادگی ام و به روزهایی که لب میگزیدم تا راهم کج نشود و حالا این غم وسط سادگی ها و دلخوش ام جا خوش کرده است و دهن کجی میکند به ارامش دیروزم ...این بار دلم نمیخواهد سر بلند کنم و به خدا بگویم چرا من ؟ دلم میخواهد آرام تر باشم و بگویم راهش را پیدا میکنم راه این غم بزرگ، این کرم هایی که به زندگی ام زده است را له میکنم! نمیگذارم مار هزار سر بشوند و خوشی زندگی ام را ببلعند نمیگذارم ............................................................................چیزهای کوچک: لیلی نام دیگر من است... خاطرات چادر مشکی...ادامه مطلب
ما را در سایت خاطرات چادر مشکی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : chadormeshkio بازدید : 170 تاريخ : دوشنبه 25 بهمن 1400 ساعت: 16:17

توی فیلم ارمغان تاریکی یه جایی هست که مجید بعد از اینکه سارا رو با اسید سوزوندن نشسته و به زنش که خودش رو از مجید قایم میکنه نگاه میکنه، مجید چند بار' href='/last-search/?q=بار'>بار پلک میزنه و یاد چهره ی قدیمی زنش می افته و یه لحظه تصمیم میگیره که بگه که بیناییشو از دست داده و توی این پلک زدن ها یکهو روی چهره ی قدیمی زن اش می مونه و تصمیم میگیره که بگه کور شده و اون چهره رو جایگزین چیزی که هست ببینه تا زنش هم احساس راحتی بکنه..رو به روم نشسته هر بار که نگاهش میکنم یاد اون چیزی می افتم که دیدم و هی پلک میزنم و دلم میخواد فراموش کنم و میدونم که اونم اذیته از چیزی که هست از چیزی که من میدونم...پلک میزنم و دلم میخواد که مجید بشم و بگم  کور شده ام و چشمم رو روی همه چیز ببندم و اون ادمی رو ببینم که تا قبل از این میشناختم نه این چهره ای که با هر بار پلک زدن این تصویر اشتباه جاش رو میگیرهکاش مجید بشم کاش دلم اروم بگیره و به مغزم بگه تو هیچی ندیدی و رها بشه...کاش این مار هزار' href='/last-search/?q=هزار'>هزار سر دست از زندگی ما برداره..پلک می زنم هزار بار پلک می زنم و تصمیم می گیرم نبینم، تصمیم می گیرم قسمتی از زندگی رو حذف کنم و نبینم ...پلک می زنم هزار بار اما یک چیزی یک دردی هنوز گوشه ی قلبم کز کرده یک ترسی هنوز اون گوشه جا خوش کرده حتی وقتی نمیبینم... مجید قصه ی ارمغان تاریکی هم حتما یک دردی رو همیشه تا اخر عمر با خودش داشته ... حتما یک دردی جا می مونه حتی اگه نبینی ... خاطرات چادر مشکی...ادامه مطلب
ما را در سایت خاطرات چادر مشکی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : chadormeshkio بازدید : 206 تاريخ : دوشنبه 25 بهمن 1400 ساعت: 16:17

توی آیینه دقیق نگاه کردم دستم رو سایه روی سرم گذاشتم که نور بازتاب نکنه رفتم جلو اومدم عقب به خودم گفتم اشتباه می بینی.... دو ساعت بعد موقع شانه کردن موهام دوباره توجه ام رو جلب کرد بازم به خودم گفتم خاطرات چادر مشکی...ادامه مطلب
ما را در سایت خاطرات چادر مشکی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : chadormeshkio بازدید : 165 تاريخ : دوشنبه 26 آبان 1399 ساعت: 17:18

نویسنده: ریحانه - پنجشنبه 20 شهریور1393میخواستم اولین چیزی که میبیند من باشم ولبخند من باشدچشم هایش را باز و بسته کردپرده را کشیدم فکر کردم نور چشمانش را اذیت می کندپرسیدم :" میینی؟"گفت : "خستم"بلند ت خاطرات چادر مشکی...ادامه مطلب
ما را در سایت خاطرات چادر مشکی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : chadormeshkio بازدید : 245 تاريخ : دوشنبه 26 آبان 1399 ساعت: 17:18

نشسته ام پشت سیستم و همان طور که تلاش می کنم جوری اشک هایم را پاک کنم که همکار کناری ام متوجه گریه کردنم نشود، که بعید می دانم نفهمیده باشد، آرام در دلم به حال و روزم می خندم و در دلم به خدا می گویم : خاطرات چادر مشکی...ادامه مطلب
ما را در سایت خاطرات چادر مشکی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : chadormeshkio بازدید : 209 تاريخ : دوشنبه 26 آبان 1399 ساعت: 17:18